غرق در سررگذشت زیبای سوفی شدم.از کتابای فلسفی خوشم میومد.از این که می دیدم اون دختر کنجکاو تا چه حد در پی کشف حقیقته?ه وجد می اومدم.به راستی انسان چیست و برای تحقق یافتن چه هدفی پدید اومده؟خب مسلما مشخصه که بیهوده افریده نشده.غرق فکر بودم که صدای گوشیم مرا به خود اورد.دکمه ی سبز رنگ را لمس کردم و جواب دادم:بله بفرمایید؟صدای پر از شوق کمند در پشت پوشی پیچید:سلام علیکم سایه باز تو تریپ رسمی برداشتی؟
لبخندی بر لبان سرخم نشست:خوبی کمند حالت چطوره؟
کمند-خوبم مرسی میگم پایه ای فردا هفت صبح بریم کوه بقیه بچه ها هم میان.
-باشه مرسی از پیشنهادت.
خداحافظی کردیم و تماس قطع شد.کمند تنها دوست صمیمی من بود دنیای قلم...
ادامه مطلبما را در سایت دنیای قلم دنبال می کنید
برچسب : رمان,کابوس,تنهایی, نویسنده : 9sepideh6171 بازدید : 18 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 3:50